این روز هایم چقدر بی دلیل می گذرند...
بی دلیل بودن...بی دلیل ماندن... بی دلیل نفس کشیدن..بی دلیل زندگی... نمی دانم کجا این زندگیم... اولش...آخرش و یا شاید در میانه راه... امیدم گاهی می اید... گاهی می رود... گاهی هم لبریزم می کند... نمی دانم چه کنم.. بلاتکلیفی می دانی چیست؟... بلاتکلیفی یعنی من... یعنی زندگی من.. یعنی خواستن تو... دوست داشتنت... عاشقانه عاشقت بودن... شاید اصلا همین نبودنت... بلاتکلیفم کرده است... آری... حالا که دیگر نیستی... حالا که با من عاشق قهری... شده ام بلاتکلیف... بلاتکلیف اینکه دوستم داری یا نه؟... بلاتکلیف اینکه هنوز برایت مهم هستم یا نه؟... بلاتکلیف اینکه هنوز در تنهایی هایت... در فکرت رفت و آمد دارم یا نه؟... اما من که نباید گیر ای بلاتکلیفی ها باشم... شاید...اگر...اما... مهم این است که دوستت دارم بهترینم... تا آخر دنیا... تا جایی که نفس می کشم و هستم... پس باید جنگید... پس باید ایستاد... مجکم...مردانه.. مگر مردانگی همین نیست... جنگیدن برای عشقت با تمام دنیا... پس می جنگم... تا آخرین نفسم.. همین نفس هایی که برای تو می آیند... خدایا جمله ای کوچک با تو دارم... خدایا... بلاتکلیف و دلسرد... فقط فکری به حالم کن...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |